پلاک 8

دلنوشته...

پلاک 8

دلنوشته...

۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۳

دل

از هزاران دل

یکی را باشد

استعداد عشق...

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۵

مسافر کوچولو

شازده کوچولو پرسید:از کجا بفهمم وابسته شدم؟

روباه گفت:تا هست نمی فهمی


۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲

عاشق شده ای...

پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن اش کلافه ات کرده، 


تردید مبهم ات را به یقینی روشن تبدیل می کند: 


"عاشق شده ای".


کتاب چند روایت معتبر _ مصطفى مستور

۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۳

پیغمبر من...

انگار سال هاست که در من تنیده ای..

انگار جای قلب ، تو در من تپیده ای...

در این حریم ِ امن بمان و خدای باش…

هرگز چنین خدا شدنی را ندیده ای …

لبخند ِ چشم های تو پیغمبر ِ من است...

با وحی ِ دست هات مرا آفریده ای…


 پی نوشت:بعضی وقت ها شعر ها عجیب دست دل را میگیرند و می برند...

۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸

ضامن مهربانی ها

اولین پست سال جدید رو نه با گلایه آغاز می کنم نه با غم...

وقتی سرآغاز سال جدید در کنار تو گذشت تا پایانش به عشق تو طی خواهد شد...

من به ضمانت  دستان مهربان تو دل بستم...مرا از بند صیاد بدی ها برهان...


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)

۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۲

به همین سادگی

دلم می خواهد کرکره ذهنم را بکشم پایین...

و بنویسم  همه تمثیل ها و استعاره ها تعطیل...

چه کسی باور می کند دنیای من این روزها شده بغض هایی که کنایه می شوند، لبخندهایی که یخ می زنند،اشک هایی که خشک  می شوند و سکوتی که خونم را می خورد...

خدایا دلم می خواهد کسی باشد که بی هیچ حرفی مرا بخواند..

بی هیچ ایهام و کنایه ای ...

سرراست و صریح ساده ساده  بگوید دوستم دارد

دلم یک احساس و فهم دوطرفه می خواهد ..به همین سادگی

۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷

اعتراف های اسفندماهی

این روزها مثل سربازی هستم که دیگر نه سلاحی برای جنگیدن دارد و نه توانی برای فرار 



من تسلیم شدم با پرچمی سپید و دلی که دیگر نمی تپد...


خدایا عجز در مقابل تو نه پز فروتنی است نه لاف بندگی

مرا دریاب بهترینم...
۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۱

دلم تو را می خواهد همین..

بازهم بهمن ماه شد...

تا اسفند چیزی نمانده..

این روزها طبق روال تمام بهمن ها روزهای شلوغی دارم.جشنواره فجر هم شده باری بر همه بارها

دلم میخواهد میان این همه فشار کار و درس و زندگی گوشه ای دنج بیابم دراز بکشم نسیم بهار بوزد و بوی بهار نارنج همه جا بپیچد آفتاب گرم بر بدن سردم بتابد و من در میان این آرامش فقط رویا ببافم..

رویای با تو بودن 

رویای با تو نفس کشیدن

رویای با تو قدم زدن 

من این روزها خودم را گم کرده ام در همهمه دلمشعولی هایم

دلم نماز نیمه شب می خواهد

ذهن بی خیال

دل بی جوش 


دلم تو را میخواهد...

همین

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۶

بعد از روزی روزگاری...

بالاخره در زندگی هر آدمی ،

یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده ...

مدتی مانده ؛

قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته ...

آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست ...

اینکه

 بعد از روزی روزگاری ...

در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،

آن شخص چگونه توصیف ات می کند مهم است ...

اینکه بعد از گذشت چند سال ،

چه ذهنیتی از هم دارید ، مهم است ...

اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی ...

اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است ...

منطقی هستی و می شود روی دوستی ات حساب کرد؟

می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم ترین اشتباه زندگی اش ...

خاطرات خوبی از تو دارد یا نه ، برعکس ...

مبهم ترین روزهای زندگی اش را با تو تجربه کرده.

به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذراند از همه چیز بیشتر اهمیت دارد ...

صمد بهرنگی.