پلاک 8

دلنوشته...

پلاک 8

دلنوشته...

۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶

هیس...شکایت نکن

 دنیا، سکوتهای مرا ، ساده فرض کرد
 از حرف دل، پُرند، اگر بی شکایتند  ...



پ ن : شکایت ها بماند برای بعد...


۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۹

قلمرو فرمانروایی من...

همیشه دوست داشتم یه متر و معیاری پیدا کنم تا فاصله بین حقیقت و رویا رو اندازه بگیرم.
اصولا فکر می کنم هر کدوم از این ها یه دنیای متفاوت ولی بهم مرتبطند که البته به ازای هر آدمی می تونه یکی از این دنیاها وجود داشته باشه.
بیشتر وقت ها فاصله این دو دنیا خیلی کم میشه اینقدر کم که ادم نمیدونه الان دقیقا کجا وایساده تو دنیای واقعیت یا سرزمین رویاها.
من بر خلاف سهرودی و شیخ اشراق قضیه رو خیلی فلسفی نمیبینم.رویا همان واقعیتی است که قرار است ایجاد شود و واقعیت همان رویایی است که روزی در آن زیسته ایم.
من عاشق رویا هستم بی هیچ مرزی ...
سرزمینی که هر آنچه بخواهم در آن می یابم.
قلمرویی که مال من است فقط مال من
بی هیچ اضطرابی 
بی هیچ دغدغه ای همه چیز روبراه است
همه چیز به میل دلم
همه آدم ها همان که می خواهم
فقط یک چیز باقی می ماند
 امیدواری به  دنیایی که ساختم
دنیایی که یک روز حتما رنگ واقعیت به خود خواهد گرفت.

۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۷

ما انسان های مازوخیست


من نمیدونم چرا ما انسان ها مازوخیست ترین موجودات  جهانیم.
خودمون با دست خودمون کارهایی میکنیم که بعدش باید یک عمربنشینیم و غصه بخوریم.
خودمان با دست خویش از آدم ها بت می سازیم
از بت ها خاطره میسازیم
از خاطرات آینه می سازیم اما
 نه آینه ای که حالمان را خوب کند

"آینه دق"

و روزی می رسد که با تمام درد ها و رنج ها صبرمان طاق می شود و آینه ها را می شکنیم
و این بار نه یک درد که دردها را متکثر میکنیم در تکه های آینه...


می بینید که ما با دستان خودمان چه به روز خودمان می آوریم؟
می شویم کارخانه تولید غم، درد می سازیم و دردها را زیاد میکنیم تا آخر از پا درآییم.

و این طبیعت ما انسان های مازوخیست است.


۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۰

اسطوره ای که شکست

تقصیر ما نیست این روزها اگر گاهی اشتباه میکنیم در مورد آدم ها

این روزها از ظاهر آدم ها تا باطنشان به اندازه یک دنیا نفاق فاصله است...

گاهی  از آنها در ذهنمان بت می سازیم و آدم ها را در نهایت خوبی و غایت حسن نیت می نگریم...

 اما وای به آن روزی که ابراهیم خدا برسد و بت ها را بشکند

و وای از آن روز که تمام آن چه به آن تکیه کرده بودیم فرو ریزد

با خودم فکر میکنم شاید حکمت حضور من در پروژه ای که هیچ ربطی به اهدافم نداشت همین بود

شکستن بتی که از "او" ساخته بودم

به جرئت میتوانم بگویم یکی از بدترین روزهای عمرم بود

و چه صدای مهیبی داشت فرریختن همه آنچه که از او در ذهنم ساخته بودم..

و من دانستم که در سینما هیچ استثنایی نیست حتی اگر ظاهرت داد مذهب سر دهد ولی سینما تو را به راهی خواهد برد که ناکجا آباد  هویت هاست.

از خدا ممنونم بابت اینکه به من فرصتی داد تا دوباره برگردم از بت پرستی به سوی خدا پرستی

و بفهمم که هیچکس اینقدر خوب نیست که نشان میدهد 

و بفهمم خدا همیشه حواسش به من هست

و هوایم را همیشه دارد.

خدایا دوست دارم...


۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶

عاشقانه های ترسوها

شاعر هم که باشی
و مدام شعرهای عاشقانه بسرایی
یا اهل دل باشی 
و مدام وعظ و خطابه بخوانی
هیچکدام ارزش نخواهد داشت
تا زمانی که در طایفه ترسوها نفس میکشی...
عاشق ها نه می ترسند نه دروغ میگویند
آنکه انکار میکند عاشق نیست
ترسویی است که نقش ها را خوب بازی میکند...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۸

امان از این حس های بوق

من آخر هم نفهمیدم وقتی تکلیفمون با خودمون و زندگی روشن است وجود این همه حس های متناقض از کجا سرچشمه میگیرد.


تو میدانی که کجا ایستاده ای این قدم اول است...و میدانی که مقصدت کجاست این قدم دوم ...و میدانی که بهترین و نزدیکترین مسیر کدام است این هم قدم سوم
اما  خدا نکند که قصد حرکت کنی...

هزار تا راه پیش پایت میگذارند وچشم باز میکنی میبینی سه قدم که چه عرض کنم  کیلومترها رفته ای و همچنان در جا زده ای.
میگویم از پزشکی و مشتقاتش دل خوشی نداشتم مسیرم را عوض کردم (در واقع عوض کردند)
آمدم تا مدیریت فرهنگی...تا سینما و مدیریت سینمایی ...تا علوم ارتباطات و مدیریت رسانه ای
بعد در این میان در موقعیتی قرار میگیری که هیچ ربطی به تو و قدم هایت و اهدافت ندارد.میشوی دستیار مدیر تولید یک فیلم دانشجویی که تازه در محتوایش کلی ان قلت داری اما اینجا تو را به منزله مدیر و تئوریسین فرهنگی نمی دانند که نظرت را لحاظ کنند.
اینجا تو فقط در کار تولید موثری آن هم در حد یک دستیار و آن هم البته کاملا به صورت نخودی...
بعد فکر میکنی که این همکاری هیچ ربطی به مسیری که باید رفت ندارد تنها به منزله یک جاده انحرافی است که ناگزیر  آن را طی میکنی.


همچنان که در این افکار غرق شدی  و با احساسات منفی ات وارد مذاکره شده ای ناگهان یک حس قوی مانند هوخشتره وارد ذهنت می شود و می گوید تو برای خودسازی و دور شدن از خودخواهی ها و تزکیه نفست لاجرم باید این راه را بروی گرچه راهت را دور تر می کند اما در نهایت به مسیر اصلی می رسد و دگر باره در مسیرت قرار خواهد داد.

و من بیچاره در زد و خورد این حس های متناقض چه حالی دارم.


خلاصه این که هر چقدر هم همه چیز مثلا مشخص و قابلیت برنامه ریزی داشته باشد این حس های بوقققققق معادلات را تغییر خواهند داد.



پ ن: به یک مذاکره کننده ظریف  جهت صحبت و مذاکرات با احساسات 1+بی نهایت نیازمندیم




۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۶

حدیث ماه

امشب ،شب تاسوعاست...
آخرین شبی که حضرت ماه با بچه هاست...
همین..


"السلام علیک یا قمر بنی هاشم"

۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۷:۰۸

توضیح دادنی نیست!

گاهی بعضی از اتفاقات را با هیچ ادبیاتی نمیشه توضیح داد مخصوصا اگر اون اتفاق یه واقعه درونی باشه...

کی می تونه بفهمه تو ذهن و دل آدم چی میگذره ..چه برج های خیالی که از احساساتمون نسبت به آدم ها در ذهن ساختیم و دل نگرانی هامون گاهی ترس از ویران شدن همین برج هایی است که بنا کرده ایم...

اما گاهی حتی خیلی خاص تر تو از یه نفر خاص و ویژه چیزی می سازی که از همه دنیا برات عزیز تر میشه حالا اضطراب خراب شدن این خیلی بیشتره..تازه اینجاست که می فهمی چرا موسی برای رسیدن به پیامبری  نعلین رو دراورد و چوبدستی اش را رها کرد..،

مگر نه اینکه چوبدستی او یه جورایی وابستگی او به زندگی  بود.

مگر نه اینکه چوبدستی موسی علیه السلام تنها وسیله امرار معاش زندگیش بود

حالا می فهمی که خدا حتی نمی خواد تو به یه چوبدستی تعلق خاطر داشته باشی چه برسه به به آدم

کلا باید از همه تعلقات رها بشی تا آرام بمانی...



۰۲ آبان ۹۳ ، ۰۹:۵۳

کلا غ ها هم دعا می کنند...

چند روز پیش که مادرم غذای از شب مانده را به دستم داد که برای پرندگان بریزم فکرش را هم نمی کردم که این کار در این حد نگاهم را نسبت به دنیا تغییر دهد.

شنیده بودم که اگر برای پرنده ها غذا بریزی دعایت می کنند اما فکرش را هم نمی کردم این پرنده های منظور نظر می توانند کلاغ ها باشند..
وقتی غذا رو برای پرنده ها ریختم و کمی دور تر ایستادم تا دانه برچیدنشان را نگاه کنم انتظار هر پرنده ای رو داشتم الا کلاغ...
چند کلاغ سیاه و بزرگ شیرجه زدند رو غذا ها وهر کدام سهم خود را برداشتند و پرواز کردند و من با تمسخر در دلم به این فکر می کردم که لابد حالا باید منتظر اجابت دعای کلاغ ها باشم...
ولی در اوج ناباوری همین دیروز دعایشان در حقم اجابت شد...
دعای همان کلاغ هایی که باورشان نداشتم...
البته از حق نگذریم همیشه کلاغ ها را به عنوان پرندگانی کاری و مسئولیت پذیر دوست داشتم و حتی قار قارشان را هیچوقت به فال بد نگرفته بودم اما حقیقتا فکر نمیکردم آنها هم اهل دعا باشند و دعایشان تا این حد گیرا باشد...
حالاکه فکر میکنم شاید قار قار کلاغ های سیاه دعایی است که در حق آدم ها میکنند ...
اگر دل آن آدم ها به سپیدی باورهایشان به خدا باشد...

پ ن:شاید !حال این روزهایم خیلی خوب است که در ستایش کلاغ ها اینگونه نوشتم..