با تو گم نخواهم شد...
درست میان همهمه های مبهم تفکرات رنگارنگ..
و تو همچنان به رسم همیشه ...
برایم چراغ راهی...
یا هادی المضلین...
درست نمیدانم تو به سراغ دلم آمدی یا من دست احساسم را رها کردم تا به سمت تو بیاید
هرچه که هست دلم را این روزها بدجور به بازی گرفته آن نگاه نافذت...
چه مضحک که کسی فکر کند کسی مثل من دست دلش را به چشمان کسی بدهد
اما حقیقتی است این روزهای مضحک که بر من میگذرد...
خودم هم این روزهای محال را باور نمیکنم..
پ ن :کاش با باور ما محال ها ممکن می شد...
هیچوقت فکر نمی کردم پایم به راهی باز شود که سخت ترین راه دنیا باشد...
درست همان زمان که علیرغم میل باطنی خودم و تنها به خاطر دل دیگران وارد رشته ای شدم که هیچگاه عقل و احساسم را مجاب نکرد.
زیست و شیمی و ریاضی و فیزیک را فرا گرفتم ولی همیشه می دانستم شاید مرا برای درمان جسم و طبیبی نفوس نساخته اند.
پزشکی لباسی نبود که به قامت من دوخته باشند و کنکور آن سال ها تنها گذاری بود از ستونی به ستونی دیگر تا فرج زنگی رخ بنماید.
گشایش ها یک به یک آمدند و مرا بردند تا امروز ...تا همین نقطه درست در همین لحظه
رشته ام را تغییر دادم و این بار با پای احساس پیش آمدم.
و آن روزها خوب نمیدانستم فرهنگ دقیقا همان چیزی است که مرا به تعالی اش مامور کرده اند.
مدیریت فرهنگی واژه آشنا و مأنوسی نبود برایم اما احساسم مرا به ادامه این راه ترغیب می کرد.
همان روزها بود بی آنکه به کار کردن و تجربه فضاهای اجتماعی فکر کرده باشم از جایی که گمان نمیبردم مرا باز هم صدا زدند ...
معاونت فرهنگی؟؟؟ همان جایی بود که مرا به آن خوانده بودند . اولین جایی که مرا پر کرد از تجربه های تلخ و شیرین کاری.
همان جایی که مرا با دنیایی مواجه کرد که خیلی از معادلات ذهنی مرا فرو ریخت...
و عجب اینکه فصل مشترک آن روزهایم همه در کلمه فرهنگ خلاصه شده بود.
من و فرهنگ؟
مرا به این مسیر خوانده بودند شک نداشتم...
و خوب یادم هست پس از دوسال که از فضای کار خسته شدم و از همه چیز بریدم
بازهم مرا رها نکردند...این بار به بهانه ای به فضای جدیدی در حوزه فرهنگ کشیده شدم.
و بازهم رسالتی دیگر اما از همان دریچه مشترک...
من این راه را آمدم اما نه با پای خودم مرا آوردند تا اینجا..
همان روزی که دلم را در فکه به دل آقا مرتضی آوینی گره زدم...
این بار او مرا با دستان دلم به جایی برد که روزی خودش در آنجا در کانکسی در گرما و سرما همین رسالت را به دوش می کشید.
و این روزهایم همه پر شده از یاد او
او که شک ندارم دعایم کرده
او که مرا هم به جبهه خودش راه داده
و مرا زیر سقفی اورده که زیر آن نفس می کشیده و فضایش پر است از حال و هوای او
من رسالتم را می دانم
فقط نمیدانم چقدر مرد این راهم
نمیدانم تا کجا می توانم
نمیدانم عاقبتم به کجا خواهد رسید...
خدایا عاقبت مارا ختم به خیر کن
و مرگ ما را شهادت در رکاب حضرت صاحب قرار بده.