پلاک 8

دلنوشته...

پلاک 8

دلنوشته...

۲۵ مهر ۹۳ ، ۰۹:۱۲

برمیگردی...

رفتــن هــم حــرف عجیبــی ‌اســت
شبیــه اشتبــاه آمــدن
گفــت بــر مــی گــردم
و رفــت
و همــه‌ پــل ‌هــای پشــت ســرش را ویــران کــرد
همــه مــی ‌دانستنــد دیگــر بــاز نمــی ‌گــردد
امــا بــازگشــت
بــی هیــچ پلــی در راه

او مســیر مخفــی یــادها را مــی ‌دانســت

 

سید علی صالحی

۱۸ مهر ۹۳ ، ۲۰:۰۵

باور نمیکنم...

تا قبل تر از این ها گمان می کردم تردید بدترین دردی است که به جان کسی می افتد

اما امروز فهمیدم که مرا همین درد تردید خواهد کشت..

نمیدانم در کجای کهف زمان  سکه یقینم از ارزش افتاد  که این روزها دیگر به هیچ چیزی یقین ندارم...

کفر نمیگویم این خاصیت عشق توست که اینچنین مرا دچار کرده..

دچار تردید

و این تردید مرا خواهد کشت...

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۷

فصل دوری

سهم من از آمدنت،
رویایی است نرسیده
و شوقی نچشیده!
دوری عجب فصلی است!


پی نوشت:به فصل آمدن میاندیشم...
۰۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸

منتظرم



پیش بیا این روزها بیش از هروقتی به این پیشآمد نیاز دارم...

ای بهترین پیشآمد زندگیم...
۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۷

زهر تردید مرا خواهد کشت

خدایا "تردید "بزرگترین درد  مبهم این زندگی است

تردید جدال عقل و احساس است

تردید نگاه تار من به دور دست هاست

من این روز ها بیشتر از همیشه مرددم

نه اینکه تو را فراموش کرده باشم

نه!!

من بیشتر از هر وقتی به تو می اندیشم

به اینکه حکمت ناپیدای تو در تمام لحظه های من جاری شده

من حکمت این همه ابهام را نمی خواهم

من فقط نور می خواهم

کمی نور

تا بهتر ببینم راه را

حقیقت را

وجود و اعماق آدم ها را

خدایا 

من ادم  این راه تاریک نیستم

بی شک به زمین خواهم خورد

اگر نور تو مرا از این همه ابهام نرهاند

خدایا مرا در تردید دل و عقل تنها مگذار

من عاجزم نجاتم ده..



۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۹

با تو گم نخواهم شد...

و همچنان در قرن بیست و یک...
و در دنیایی که این روزها دهکده جهانی اش می خوانند...
و در زمانی که پرتاب موشک به فضا عادی ترین کار این روزهاست...
درست میان همهمه های مبهم تفکرات رنگارنگ..
من همچنان تو را می خوانم در اضطراب گم شدن ها...
و تو همچنان به رسم همیشه ...
برایم چراغ راهی...
یا هادی المضلین...

۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۴

محال های ممکن

درست نمیدانم تو به سراغ دلم آمدی یا من دست احساسم را رها کردم تا به سمت تو بیاید

هرچه که هست دلم را این روزها بدجور به بازی گرفته آن نگاه نافذت...

چه مضحک که کسی فکر کند کسی مثل من دست دلش را به چشمان کسی بدهد 

اما حقیقتی است این روزهای مضحک که بر من میگذرد...

خودم هم این روزهای محال را باور نمیکنم..


پ ن :کاش با باور ما محال ها ممکن می شد...



۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۵:۰۵

عقل و احساس

این روزها حال دلم اصلا خوش نیست.
دچار سندرم دلتنگی های عجیب و غریبی شدم که اصلا نمیشناسمش.
این روزها افکارم مثل دلم  یکجا بند نمی شود ای کاش می دانستم چه دردی است که به جانم افتاده.
سالهاست از آن دنیای کودکی که با ارابه احساس و شور می رفتم گذشته ...
سال هاست که  بر مرکب عقل و منطق سوار شدم  اما اگر واقعا دست عقل در دست من است پس حال این روز هایم چیست؟
احساسم چگونه سر از صندوق خاک خورده دلم در آورده است؟
نه!
حال دلم این روزها اصلا خوش نیست..
عقل بیچاره چقدر این روزها دست و پا می زند آرامم کند..
اما حال و روز  من از این ها گذشته...
 هنوز هم به روال همیشه این دو با هم کنار نمی ایند و من در این زد و خورد حالم از همیشه دیدنی تر است.
ای کاش یکی را داشتم یا عقل یا احساس شاید اینگونه تکلیفم با خودم معلوم بود
نه!
حال دلم این روز ها اصلا خوش نیست...




۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۸

سخت ترین راه دنیا

هیچوقت فکر نمی کردم پایم به راهی  باز شود که سخت ترین راه دنیا باشد...

درست همان زمان که علیرغم میل باطنی خودم و تنها به خاطر دل دیگران وارد رشته ای شدم که هیچگاه عقل و احساسم را مجاب نکرد.

زیست و شیمی و ریاضی و فیزیک را فرا گرفتم ولی همیشه می دانستم شاید مرا برای درمان جسم و طبیبی نفوس نساخته اند.

پزشکی لباسی نبود که به قامت من دوخته باشند و کنکور آن سال ها تنها گذاری بود از ستونی به ستونی دیگر تا فرج زنگی رخ بنماید.

گشایش ها یک به یک آمدند و مرا بردند تا امروز ...تا همین نقطه درست در همین لحظه

رشته ام را تغییر دادم و این بار با پای احساس پیش آمدم.

و آن روزها خوب نمیدانستم فرهنگ دقیقا همان چیزی است که مرا به تعالی اش مامور کرده اند.

مدیریت فرهنگی واژه آشنا و مأنوسی نبود برایم اما احساسم مرا به ادامه این راه ترغیب می کرد.

همان روزها بود بی آنکه به کار کردن و تجربه فضاهای اجتماعی فکر کرده باشم از جایی که گمان نمیبردم مرا باز هم صدا زدند ...

معاونت فرهنگی؟؟؟ همان جایی بود که مرا به آن خوانده بودند . اولین جایی که مرا پر کرد از تجربه های تلخ و شیرین کاری.

همان جایی که مرا با دنیایی مواجه کرد که خیلی از معادلات ذهنی مرا فرو ریخت...

و عجب اینکه فصل مشترک آن روزهایم همه در کلمه فرهنگ خلاصه شده بود.

من و فرهنگ؟

مرا به این مسیر خوانده بودند شک نداشتم...

و خوب یادم هست پس از دوسال که از فضای کار خسته شدم  و از همه چیز بریدم 

بازهم مرا رها نکردند...این بار به بهانه ای به فضای جدیدی در حوزه فرهنگ کشیده شدم.

و بازهم رسالتی دیگر اما از همان دریچه مشترک...

من این راه را آمدم اما نه با پای خودم مرا آوردند تا اینجا..

همان روزی که دلم را در فکه به دل آقا مرتضی آوینی گره زدم...

این بار او مرا با دستان دلم به جایی برد که روزی خودش در آنجا در کانکسی در گرما و سرما همین رسالت را به دوش می کشید.

و این روزهایم همه پر شده از یاد او

او که شک ندارم دعایم کرده

او که مرا هم به جبهه خودش راه داده

و مرا زیر سقفی اورده که زیر آن نفس می کشیده و فضایش پر است از حال و هوای او

من رسالتم را می دانم

فقط نمیدانم چقدر مرد این راهم

نمیدانم تا کجا می توانم

نمیدانم عاقبتم به کجا خواهد رسید...

خدایا عاقبت مارا ختم به خیر کن 

و مرگ ما را شهادت در رکاب حضرت صاحب  قرار بده.







۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۰

مسافر...


مسافر، مسافر است!

وقت استقبال هم می دانی...

که یک روز باید بدرقه اش کنی ...

دل نبند ...